به نام خدایی که در این نزدیکی است
زمزمه می کرد باد، آرام
در گوش دریا..
رازی در کار نبود
وقتی موج ، دل دریا را چنگ می زد
و گیسوان آب را به دست باد می داد ...
من آبی تر از آسمان بودم
زلال تر از آب!
خورشید در دریا غرق می شد
هیچکس حواسش نبود
جز دل ساده ی من
که کودکانه می ترسید از غرق شدن...
هوا خودش را در حباب جا می داد
دل به دریا می زد
هوای تو
در کدام حباب جا می گیرد ؟
ساحل ، آرام
دریا ، آرام
مــــــن اما طوفانی!
دلم می خواست غروب کنم
به شب برسم
برای دیدن روی ماه تو ...
به نام خدایی که در این نزدیکی است
نگاهت نردبانی بود تا حوالی خدا ...چشم در چشم تو هرکس که می شد آتشفشان دلش فوران می کرد از گوشه ی چشمش ...
دستانت را که تکان می دادی ،انگار همه ی ابرهای دلتنگی را کنار می زدی .آفتاب شادی در دل های خسته مان طلوع می کرد ..
فقط یک اشاره ات کافی بود که دنیایی را جابجا کنیم !
تکیه ات به کدام کوه بود که تکیه گاه محکم عالمی شده بودی ؟
از کدام چشمه ، عشق نوشیده بودی که دریا دریا عاشقانه می ریخت از کلامت .
اخم که می کردی ، همه ی کوهها می لرزیدند ، مهربان که بودی،گلها همه کم می آوردند
دلم تنگ روزهایی است امید دیدنت هر روزدلم را مالامال شور و شوق می کرد
چه قدر جایت خالیست این روزها
روزهایی که نمی دانم چگونه بعد از تو رنگ وجود گرفتند
روزهایی که رنگ وبوی روز بودن نمی دهند
روزهایی به رنگ شب
روزهای بعد از تو ....
ایام هجر را گذراندیم و زنده ایم هنوز
به نام خدایی که در این نزدیکی است .
به نام خدایی که در این نزدیکی است.
تقدیم به مهربانی های همسرم
...خودم دیدم !
از دستان آسمان افتاد
عشقت را می گویم
درست وسط حوض قلبم
ماه بودی ...
هنوز هم هستی
گرچه دلم فکر می کرد
ماهی شکار کرده است !
ماه من ، ماهی من !
هر چه هستی باش
روشنی ام باش
شـــادی ام باش
تــــــــــو فقط باش !
تــــــــــــو که هستی
آنقدر جسور می شوم
که تا ته هستی می دوم
تا آخر تغزل سروده می شوم
تا سرچشمه ابرهاسرک می کشم
و مثل باران
یکریز و بی دغدغه ی باد
مـــــــــــی بارمـــــــــــــ !
تو که هستی
اقاقی ها را شرمنده ی عطری می کنم
که دوستش داریـــــــــــــ ..
روی طاقچه ی زندگی
گلدانی از عرفان بنفشه می گذارم ...
عزیزم بمـــــــان برایم
من پرواز را از دستان تو آغاز کردم
بمان که اوج بگیرم ...
خیالم هم بی حضور تو می میرد !
پ.ن : احساسم به تو آبی است ، حسی به رنگ آسمان
به رنگ آرامش ، به رنگ کاشی های حوض های قدیمی
پ.ن : پیشاپیش روزت مبارک همسر عزیزم
به نام خدایی که همین نزدیکی است
ای خدای آب
از پس شراره های تشنگی
ای خدای نــــــــور
بعد لحظـه های تیرگـی
ای همه امیــــد
در میان کوچه های خستگی
ای ترنم بهـــار
در هوای سرد روزهای مردگی
ای همه ســــــرور
در شب وصال عاشقی
ای خـــــــدای خـــــوب من
ای خدای جــــــــوی های پر شراب
پر زنشئه کن پیاله ی مرا !
پ.ن : رجب ، سپیده دم عشقبازی با خداست...تا قدر ِ وصال راهی نمانده است!
پ.ن:تو لحظه های آسمونیتون دعام کنید دوستان خوبم .
به نام خدایی که در این نزدیکی است
دلت که می گیرد
می نشینی پای فواره ی احساس
مدام واژه ها را می بینی که می روند بالا
و از جایی در اوج فرو می ریزند
مثل اشک هایت
که از قلبت بالا می روند و
از چشمت فرو می ریزند !
واژه ها که می ریزند
انگاردل توست که پاره پاره می شود
دلت می خواهد
مشتی از زلال واژه ها روی صورت شعرت بپاشی
وخنک شود دل تغزل هایت !
امـــــــــــا ...
داغ داغند واژه ها !
شعرت گـُر می گیرد
دلت آتش!
به نام خدا
من...
میان شب بو ها نفس می کشم
میان شبدرها راه می روم
هرروز دست در دست آفتابگردان ها
به خورشید سلام می کنم ...
شانه به شانه ی شبنم ها
صورت گل ها را می شویم ...
من معلم هستم
دل شاگردانم که اذان می گوید
پای سجاده ی تخته سیاه
دو رکعت عشق برای خدا می گزارم
همه ی پنجره های کلاس من
رو به" دشت های فراخ" باز می شود.
شاگردان من ،
روی تنه ی سروهای آزاده می نشینند
کتاب زندگی را ورق می زنند
و همه ی مشق هایشان را
با قلم های نور انی می نویسند .
من هر روز به شاگردانم می آموزم
چگونه" حال ساده" را به "آینده ای کامل" تبدیل کنند
چگونه" قیدهای زمان" را از لحظه های شادی
بردارندو به ظرف بی نهایت بریزند
ودرد را
حتی اگر در "گذشته ، استمرار" داشته است ،
به" زمان حال" نیاورند !
من هرروز شاگردانم را به منظره ی باران می برم
تا" قید های تکرار" مهربانی را بیاموزند
من به شاگردانم می گویم ،
"فعل های کمکی" را ازقاب دل های لطیفشان
در بیاورند وبه دنیا هدیه دهند !
دیوارها را "سوالی" کنند !
وتکلیف خانه ی بچه ها این است:
"قیدهای منفی" را از همه ی جمله ها حذف کنید !
من مهر درس می دهم
وعشق امتحان می گیرم
امتحان های من زیاد سخت نیست
فقط کافیست خطوط لبخند را
سطر سطر "معنی" کنند
راستی شاگردانم چه خوب
از پس این امتحان ها بر می آیند
زنگ تفریح بچه ها شکلات های مغز دار می خورند
شکلات هایی با طعم دانایی، توانایی
زنگ تفریح که می شود
در همهمه ی امیدها ی شاد شاگردانم
گم می شوم
زنگ آخر ،
کفشهای نور به پا
کوله های شاگردانم پر از فردا ...
راهی آینده می شوند !
من معلم هستم
دست هایم پر از اطلسی است
و کوچه های دلم پر از بوی اقاقی ... ...
پ.ن : این دلنوشته با وجود طولانی بودنش هرگز نتوانست بگویدکه من چه احساسی در کلاس دارم
شاید کتابها لازم باشد تا احساس من نسبت به معلمی بیان شود !
به نام خدای زیبایی ها
یک آسمــــــــــان،" تنـــــفس صبــح"
بالشی از ابـــــــــر های پنبه ای سفید
یک کوهپایه، گل های شقایق
یک شالیزار، سرسبزی
کاروانی از قــاصدک های خــوش خبــــــر
یک دشــــت ،بوی علف تازه
کوچـه ای ،پر از اقاقـی
یک پروانه ، پرواز
آشیــــــــانه ای پر از خـوشبـختـی
یک روستـــــا ، ســـادگی
یک دهـــــــان ، تـــرانـه
یک سبد ، اطلسی
یک آبـــــــشــــار ، مــــــــهربــــــانــــــــــــــی
یک فرش،پرازستاره های آسمانی
تــــــقدیـم به تــــــــــو
پ.ن : این" یک" ها هنوز ادامه داشت! ترسیدم خیلی حوصلت سر بره !
پ.ن : چیه چرا این جوری نگاه می کنی ؟ عادت کردی بیای این جا دلت بگیره ؟
پ.ن : یک دنیا احساس خوب برای شما دوست خوبم، که زحمت کشیدی تا این جا اومدی !