سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

به نام خدایی که در این نزدیکی است


هنوز هم پنجره ی زندگی 

رو به وسعت کلاس باز می شود .

هنوز منظره ی نیمکت های چوبی 

از منظره ی جنگل های انبوه 

سر سبزتر است 

دیوارهای کلاس دریچه ای به آسمان است 

و پنجره هایش رو به پرواز باز می شود 

هنوز دسته دسته پروانه های رنگی 

از تخته های سیاه و سفید کلاس 

به پرواز در می آیند 

و اندیشه های معطر  

فضای کلاس را پر می کنند 

هنوز چشم هایی پر از سوال 

پشت میزها 

به انتظار نشسته اند 

ودهان هایی پر از شوق 

ترانه ی دانایی می خوانند !

و من هنوز...

خدا را در کلاس جستجو می کنم

و عشق را از لابلای کتابها بیرون می کشم

و باران را سر مشق می دهم  

و در مقابل هجوم لبخند های بی ریا 

بی دفاع ترینم !

هنوز می خواهم درختی باشم

که پرستو های کلاسم 

روی شانه هایش آشیانه می سازند 

سال هاست آن ها می پرند و می روند 

و من خانه ی صدها آشیانه ام !

هر سال  مهر که از میان فصل ها 

سر بر می آورد 

در من چیزی می جوشد 

مثل رغبتی به دوباره سبز شدن 

مثل حالی که بهار به زمین می دهد 

روییدن و رویاندن !

هنوز هم این حس را دارم 

هنوز ...

 


+ تاریخ شنبه 93/6/29ساعت 5:9 عصر نویسنده جویبار | نظر

به نام خدایی که در این نزدیکی است

 

گاهی باید به جنگل رفت 

وباید دید که چه  قانونی حاکم است 

و باید دید که درختان

چه آغوشی برای پرندگان گشوده اند 

و زمین برای ریشه ها !

باید گله های بزکوهی را 

در کوهستان دید 

که چقدر هماهنگند 

و دسته های کرگدن که 

چه حرکات ظریفی دارند . 

و گورخرها ، که چقدر درباره ی زندگی خود 

چیز می دانند .

گاهی باید به جنگل رفت 

و از دور پشت بوته ای نشست 

و ساعتها به پلنگ هایی نگاه کرد 

که با هم مهربانند 

وابرهایی را دید

که اگر توان بارش ندارند 

آنقدر فروتن اند 

که خود را به نزدیکی زمین می رسانند 

و دست نوازش بر عطش برگها می کشند 

گاهی باید از جنگل یک بوته تیغ چید 

و خارهای فرو رفته به دستها را

بی هیچ خشم و کدورتی  نگاه کرد 

و ایمان داشت که

این خارها ،این زخم ها 

در مقابل آن زخم های عمیق که 

از آدم ها در دل هست 

چیز قابل توجهی نیست !

گاهی باید سر به کوه و بیابان گذاشت

گاهی باید به جنگل ...


+ تاریخ شنبه 93/6/22ساعت 5:51 عصر نویسنده جویبار | نظر

به نام خدایی که در این نزدیکی است

 

درست بر

چهلمین پله 

از زمان 

برفراز تلی از خاطرات درهم

غصه ها ، دردها ، شِکوه ها 

لبخندها ، شادی ها ، شورها 

ایستاده ام 

زمین زیر پاهایم 

سبزدر سبز 

وهوا ، روشن ، آفتابی 

با پیراهنی آبی 

اصلا آبی آسمانی 

درست از جنس آسمان ..

ایستاده ام 

و برای درک زیبایی ها

 چشمان دلم را گشوده ام 

و با تمام وجود می بینم

که روشنایی، آسمان را می شکافد 

و باد نور را می پراکند 

وهیچ سایه ای نیست ..

برفراز این لحظه ها ایستاده ام 

برای ستایش نور 

برای تنفس عشق 

برای نوشیدن هوای تازه 

برفراز این لحظه ها ایستاده ام 

همین لحظه های نزدیک ِبرفراز بودن 

همین لحظه های طلایی 

بر فراز قله های بودن 

و ایستادن 

واین همان زندگی است 

همان لحظه های رنگی  زندگی 

آبی ، سبز ، طلایی !



+ تاریخ دوشنبه 93/6/17ساعت 9:0 صبح نویسنده جویبار | نظر

به نام خدایی که در این نزدیکی است

این گلدان های خشکیده را

از کنار پنجره ی خاطراتت بردار !

توان دستهای اراده ات را باور کن

با سرانگشتان احساست

رویشی دوباره را لمس کن 

آیا معجزه ی خورشید را ندیده ای 

و طعم مهربانی آب را نچشیده ای ؟!

بیا توی این گلدان بذر زندگی بکار

و امید برویان 

من به دستهای تو ایمان دارم !


پ.ن : تقدیم به دوست عزیزم : م.ن 


+ تاریخ یکشنبه 93/6/9ساعت 12:18 عصر نویسنده جویبار

دعای عظم البلا