سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام خدایی که در این نزدیکی است . 

برای پدرم

شب سردی است 
ماه تمام قد در آسمان ایستاده است 
هیچ لکه ای ، ابری ، حتی ستاره ای
جرات نکرده است 
خودی نشان دهد ..
تو نیستی ...
من عجیب یخ کرده ام ! 
[ باز گندم ها صدایت کرده اند 
ریشه ها تشنه اند 
ومن خوب می دانم 
خدا تو را فرستاده است 
برای یاری جوانه ها ]
تو نیستی 
من عجیب یخ کرده ام 
...صدای زوزه ی گرگها
از دور سکوت شب را می شکند 
انگار می خواهد به حکومت مطلق ماه ،
دهن کجی کند! 
می ترسم ..
می ترسم سردت شود 
می ترسم گرگها ...
وای نه !!! 
نفسم توی سینه حبس می شود 
دانه های اشک بی هیچ مقدمه ای
بر گونه ام سر می خورند !
ناگاه !
صدایی سینه ی شب را می شکافد
قژقژ پاشنه ی در ..
وتو می آیی آرام و بی صدا
ومن یواشکی از زیر پتو نگاهت می کنم 
در تاریکی هم می درخشد
چشمان پر امیدت 
 خدا را شکر! سالمی ...
فقط کمی...
صورتت از سرما سرخ شده است
 
چه قدر گرمم!
چه آرامشی دارم
....وقتی برمی گردی بابا !
.....................
پ.ن :
پدری گندم می کاشت
و برکت درو می کرد
دختری همه شب می ترسید
سرما پدرش را در مزرعه اذیت کند ! 


برچسب‌ها: دلنوشته های جویبار
+ تاریخ پنج شنبه 91/3/11ساعت 2:44 عصر نویسنده جویبار | نظر

دعای عظم البلا