سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام خدا

 

من...

میان شب بو ها نفس می کشم 

میان شبدرها راه می روم 

هرروز دست در دست آفتابگردان ها 

به خورشید سلام می کنم ... 

شانه به شانه ی شبنم ها 

صورت گل ها را می شویم ... 


من معلم هستم

دل شاگردانم که اذان می گوید

پای سجاده ی تخته سیاه

دو رکعت عشق برای خدا می گزارم


همه ی پنجره های کلاس من

رو به" دشت های فراخ"  باز می شود.

شاگردان من ،

روی تنه ی سروهای آزاده می نشینند 

کتاب زندگی را ورق می زنند 

 و همه ی مشق هایشان را 

با قلم های نور انی می نویسند . 


من هر روز به شاگردانم می آموزم

چگونه" حال ساده" را به "آینده ای کامل" تبدیل کنند 

چگونه" قیدهای زمان" را از لحظه های شادی

بردارندو به ظرف بی نهایت بریزند

ودرد را

حتی اگر در "گذشته ، استمرار" داشته است ، 

به" زمان حال" نیاورند !


من هرروز شاگردانم را به منظره ی باران می برم 

تا" قید های تکرار" مهربانی را بیاموزند 

من به شاگردانم می گویم ،

"فعل های کمکی" را  ازقاب دل های لطیفشان 

در بیاورند وبه دنیا هدیه دهند !

دیوارها را "سوالی" کنند !

  وتکلیف خانه ی بچه ها این است:

"قیدهای منفی" را از همه ی جمله ها حذف کنید !


من مهر درس می دهم 

وعشق امتحان می گیرم 

امتحان های من زیاد سخت نیست 

فقط کافیست خطوط لبخند را

سطر سطر "معنی" کنند 

راستی شاگردانم چه خوب

از پس این امتحان ها بر می آیند


زنگ تفریح بچه ها شکلات های مغز دار می خورند 

شکلات هایی با طعم دانایی، توانایی

زنگ تفریح که می شود

در همهمه ی امیدها ی شاد شاگردانم

گم می شوم 


زنگ آخر ،

کفشهای نور به پا 

کوله های شاگردانم پر از فردا ...

راهی آینده می شوند !

من معلم هستم

دست هایم پر از اطلسی است

و کوچه های دلم پر از بوی اقاقی ... ...


پ.ن : این دلنوشته با وجود طولانی بودنش هرگز نتوانست بگویدکه من چه احساسی در کلاس دارم

شاید کتابها لازم باشد تا احساس من نسبت به معلمی بیان شود !



برچسب‌ها: دلنوشته های جویبار
+ تاریخ چهارشنبه 91/2/13ساعت 10:1 صبح نویسنده جویبار | نظر

دعای عظم البلا