به نام خدایی که در این نزدیکی است
من از لب هـای بـی آواز می تـــرسم
من از پــرهای بـی پرواز می تــــرسم
چه زود از خواب من رفتی گلم برگرد !
مـن از رویـای بـی آغـاز مـی تـــرسم
پ.ن :برای پدرم که تکیه گاه دلم بود
...ورفتنش آغاز ویرانی من !
به نام خدایی که در این نزدیکی است
ومیان آدم هایی
که مثل خودت هستند
گم می شوی
آدم های مسخ شده در هیاهوی زمان
در جنب و جوش واژه ها
آدم هایی خزیده در سایه ی نورهای مصنوعی
آدم هایی که فقط باتصویر خورشید گرم می شوند
و عکس ماه را ستایش می کنند
آدم های جهانی شده ،
آدم های مجازی شده
آدم هایی که حرف درخت را نمی فهمند
و برایش شعر می گویند
آدم هایی که باران را فقط از پشت پنجره ها دوست دارند
ودرست لحظه ی آواز باران زیر چترها
به خلسه می روند
آدم هایی که رودها را پشت سدها حبس می کنند
و به این طغیان فرو نشسته
به این روح سرکش در بند
عشق می ورزند
این روزها
آدم دیگر حتی آن آدم رانده شده از بهشت نیست
آدم این روزها
از زمین هم رانده شده
آدم به حبس ابد در زندان خودخواهی محکوم شده
آه آدم ها از دنیای شما خسته ام ...
پ. ن: زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
هوالمحبوب
...وباران که می بارد
به چشم های تو پناه می برم
غافل از این که
از زیر باران به زیر ناودان ....!!!
به نام خدایی که در این نزدیکی است
همه ی سرزمین ها برایت مقدس است
...همیشه برای تو ذیحجه است
هر چند هیچ گاه مستطیع نبوده ای !
اما همیشه هروله کنان
میان زمین و آسمان
سعی کرده ای
به صفا برسی ...
همیشه تو را دیده ام... واله و سرگردان
توی تمام صحراهای مخوف زندگی
به دنبال کسی گشته ای
همان که قرار است
قرار تمام بی قراری هایت باشد !
خودم پرتاب سنگ هایت را دیده ام
به سوی همه ی نماد های تاریکی،
هر چند هردو می دانیم
همیشه هم به هدف نخورده اند!
تو را روزها و شبها در لبیک دیده ام
تو را تمام عمرت در طواف دیده ام
همیشه در فکر قربانی اسماعیل هایت بوده ای
هر چند گاهی قوچ هایی برای خودت تراشیده ای و ...
وهمه ی عید ها گریسته ای که
مباداقصورت را نبخشیده باشند !
سعیت مشکور ، حجت مقبول
دل من !گل من !
پ.ن : دلم هدیه ی خداست بااو همیشه در طوافم!
به نام خدایی که در این نزدیکی است
جایی در انتهای پرچین های عادت
آبی ترین کرانه های احساس ،
دستان نگاهت را می گیرد !
و لمس واژه های گرم و مهربان ،
دلت را به بهانه ی پرگشودن
به تماشای اقاقی ها می بَرَد ،...
اتفاق های سبز
زندگی ات را پر می کرد اگر
این ها همه خیال نبود !
به نام خدایی که در این نزدیکی است
از وقتی ثانیه های خسته ی من
از چشمان زیبای تو افتاده اند....؛
.
.
.
بد جور از پا در آمده اند !
حالا به هردری می زنم
که لحظه هایم به چشم بیایند !
که ثانیه هایم از بستر این خستگی مدام برخیزند !
این است که قلم موی دعا را برمی دارم
و آنها را رنگ آبی می زنم
آهـــــــــــ ! عزیزترینم، نگرانم !
رنگ های آبی هم دارند ته می کشند
ومن مانده ام و
طیفی از رنگهای زرد !
همان رنگ های غروب !
ومن مانده ام و من ...!
همان که از چشمان خمار تو افتاده است!
درست مثل برگهای زرد
از چشم درختان خواب آلوده !
پ. ن : خدایـــــــــــــــــا بگذار واژه ها برای خودشان قصه ببافند ،
مباد که روزی از چشمان تو بیفتم !
به نام خدایی که در این نزدیکی است
امروز فرشته ها مدام از تو حرف می زنند
امروز خدا گفته است
پرنده ها برای دلت آواز بخوانند
نیلوفرها در قنوتشان برای تو دعا کنند
ودریا برایت اذان بگوید !
امروز خدا به گل های سرخ گفته است
زیر پایت سجاده پهن کنند
به باران گفته است
تسبیحی به رنگ آبی برایت بسازد
وبه جویبارها
که برای وضویت آب بیاورند
بیا بهترینم،
چشم از نگاه مهربان خدا برندار ،
گوش از زمزمه ی ستاره های آسمان نگیر!
دست از دامن چشمه ها نکش!
به بالهای فرشته لبخند بزن !
خدا جشنواره ی گل های اجابت را
در سجده گاه تو به راه انداخته است !
پ.ن :دخترم نه ساله می شود و لایق بندگی...
خدایا بندگی را تو به او بیاموز من معلم خوبی نیستم !
به نام خدایی که در این نزدیکی است
مثل پرپر شدن کودک برگ
روی دستان درخت
مثل دل خون شدن لاله
به هنگام شکفتن در باد
مثل مایل شدن سمت نگاه خورشید
توی پاییز ، به این سوی زمین ،
مثل گل کردن یخ ، روی دستان علف
در پگاه دی ماه
مثل پاییز و زمستان در من
فصل ها می آیند ، روزها می گذرند
غنچه ها می شکفند ، شاخه ها می شکنند
ریشه اما برجاست ،
زندگــــی در جریان...
زندگی ....می گذرد ...
به نام خدایی که در این نزدیکی است
از حریــم دل من تا حــــرمت راهی نیست
من شب تارم و غیر از تو سحرگاهی نیست
جاده ها تنگ و هـــمه بن بـــست اند
جز به پهنای نگاه تو ، گذرگاهی نیست
درد و غــم می رود از خانه ی دل، می دانم
پشت گلدسته ی زرد حرمت ،آهـی نیست
چشم هایم به تمنای نگاهت به در است
چشم هایی که دگر بسته به درگاهی نیست
لب حوض دل من ای همه خوبی بنشین!
که بغیر از رخ تو ، توی دلم ماهـــ ی نیست
به نام خدایی که در این نزدیکی است
یُریدونَ لِیُطفِئوا نورَاللهِ بِاَفواهِهِم واللهُ مُتِمُّ نورِه وَلوکَرِهَ الکافِرون
گیرم که دست شب
به ندایت گلوله زد ،
کی با تلنگر سنگی
تلالوء خورشید می رود ؟
گیرم که خاکستری از جنس کینه ها
باز از بلندی بامی فرو نشست
بر روی چهره ی نورانیت گلم !
غمگین مباش که مادر پدری نیست در برت
می آید از بلندترین بام آینه
فرزند فاطمه
که بروبد غباردشمنی ،
از صورت تمامتر زماه تو
ای آشناترین تبسم هستی!
ای سپید سبز !
اینک بخوان دعای فرج را
که وقت رفت
دل رفت و
طاقت آیینه سر رسید
امن یجیب به داد سحر رسید
اینک بخوان دعا که
خدا را چه دیده ای
شاید به گوش بسته ی دنیا خبر رسید :
از نور فاطمه ماهی دگر رسید !