به نام خدایی که در این نزدیکی است
وقتی خورشید خرمن نورش را
روی شانه ی دنیا می گذاشت
وقتی ماه نور راز گونـــه اش را
به گونه ی دلهـا می پاشـــید
تو را من آن میانه مـی جـستم
حتی در سوسوی ستارگان من
سمت و سوی تو را می کاویدم
من هر نوری را بوســـــیده ام
هرشـمعــــی ،هـرچــراغــــی
من حتی کرم های شبتاب را
دیده ام
چرا که می دانستم
هر نوری ، طیفی از وجود نورانی توست !
راستی چه شد که من به هجوم تاریکی تن دادم ؟
منی که تمام عمر دستانم را
به گدایی نور عادت داده بودم !
تاریکی که مطلق شد
تازه می فهمی که نور چیست !
تیرگی ها تو را شیفته ی روشنایی می کنند
آنقدر که کوچکترین روزنه های نورانی را می بینی
می بویی
لمس می کنی
همان چیزهایی که در روشنایی اصلا به چشم نمی آیند !
گاهی باید در تاریکی بود تا مردمک چشمان دلت
در پی دیدن نور
بزرگ شود
اینست حکمت تاریکی ها !