به نام خدایی که در این نزدیکی است
پاییز ، بی قرار بر چهره ی دشت می بارد
جاده ای در دور دست نگاه می رقصد
مه آلود و رویایی !
دخترکان آرزو
دست در دست شوق
ترانه ی زندگی را
پر می کنند از قههقهه های بی دلیل...
بی بهانه..
باران ، به اشتیاق خنده های دخترانه شان
از ته دل می بارد !
گنجشکها دلشان می لرزد ،
دخترکان امید اما،
دل توی دلشان نیست !
به خورشید پشت ابر می خندند
و تمامیت مه آلود جاده را پر می کنند از
فانوسهای روشنی
که بر قلب آینده آویزان کرده اند
فردا این فانوسها
خورشید را هم به تماشا می کشاند ..
پ.ن : برای شاگردانم و معصومیت نگاهشان ....