به نام خدایی که در این نزدیکی است
از وقتی ثانیه های خسته ی من
از چشمان زیبای تو افتاده اند....؛
.
.
.
بد جور از پا در آمده اند !
حالا به هردری می زنم
که لحظه هایم به چشم بیایند !
که ثانیه هایم از بستر این خستگی مدام برخیزند !
این است که قلم موی دعا را برمی دارم
و آنها را رنگ آبی می زنم
آهـــــــــــ ! عزیزترینم، نگرانم !
رنگ های آبی هم دارند ته می کشند
ومن مانده ام و
طیفی از رنگهای زرد !
همان رنگ های غروب !
ومن مانده ام و من ...!
همان که از چشمان خمار تو افتاده است!
درست مثل برگهای زرد
از چشم درختان خواب آلوده !
پ. ن : خدایـــــــــــــــــا بگذار واژه ها برای خودشان قصه ببافند ،
مباد که روزی از چشمان تو بیفتم !