به نام خدایی که در این نزدیکی است
به نام خدایی که در این نزدیکی است
خاک اگر چشمان تو را از من گرفت
کدام باد ، کدام طوفان می تواند
نگاه مهربانت را ازحافظه ی من برباید ؟
نیستی
و آب این چشمه های خروشان
که جزیره ی چشمانم را در برگرفته اند
هیچ اثری بر آتشـ فشان درونم ندارند
...
نیستی و
من هر صبح به چهار سمت این خانه
سلام می کنم
درست مثل کسی که
در بیابان قبله اش را گم کرده باشد !
پ.ن : برای شادی روح تمام پدر های خفته در خاک صلوات ...
به نام خدایی که در این نزدیکی است
یا محمد داستان عاشقی آغاز کن
با قلم، با بال ، با اقرا ، بیا پرواز کن
قصه ی تاریکی دنیا دگر آخر رسید
با دو چشمانت بیا در داستان اعجاز کن
روزگار لات وعُزّی و هُبل از یاد رفت
با دو دستانت بیا یک نغمه ی نو ساز کن
بر کویر تشنه ی دنیا ببارو جان ببخش
از کنار کعبه یک شعر جدید آواز کن
به نام خدایی که در این نزدیکی است
به نام خدایی که در این نزدیکی است
هر روز ازپشت این پنجره می بینم:
صبح دلش می گیرد آسمان
آنقدر که خورشید هم تمام شادی اش را بر می دارد
و گوشه ای
پشت انبوه بغض های خاکستری ، پنهان می شود
ظهر که می شود؛ طوفان به پا می کند
سرش را به تمام دیوارهایی که ایستاده اند، می کوبد
درهای باز را می بندد ،
با پنجره ها هم سر جنگ دارد !
عصر ...بی قرار ، دیوانه وار ...می بارد
و می بارد ...
و می بارد ...
شب خسته می شود ،
و مثل بچه های خسته از لجاجت های روزانه
آرام می گیرد...
چقدر بهار ، آسمان را به تلاطم می کشاند .
چقدر آسمان دلم این روزها بهاری است !
به نام خدایی که در این نزدیکی است
مادرم از جنس پیچک هاست
مهربانی اش دور وجود ما می پیچد
و سمت روشنایی می رود
مادرم عشق را در حیاط باغچه اش می کارد
او با زمین مهربان است
خاک را می فهمد
که چه برکتی می تواند داشته باشد
او می گوید :
می توان از تیره ی خاک ، روشنی رویاند!
او با سلیقه است
روی قالی زندگی اش را نقش بهار زده
و شبهایش را ستاره دوزی کرده است !
او از خورشید سحرخیزتر است
و از صبح روشن تر
سفره ی احساسش را بی سیب ندیده ام
و مزرعه ی افکارش را بی انجیر !
هر وقت به خانه ی من می آید
درختان زیتون می فهمند !
اقاقی ها دوستش دارند
آه که خانه را گیج می کنند از عطرشان
وقتی او از راه می رسد !
به نام خدایی که در این نزدیکی است
سال نو مبارک
آهسته از کجا
این مهربان رسید؟
با هدیه ای به دست
با یک سبد امید
همراه چلچله
، همگام با نسیم
مثل طلوع صبح
از پنجره دمید
آرام و بی صدا
یک سطل،رنگ سبز
پاشید روی دشت
پاشید روی بید
هر جا که پا گذاشت
باران سبزه بود
از هر گذر گذشت ،
گل از زمین دمید
در گوش رودها
پچ پچ کنان چه گفت ؟
بر شاخه ها چه خواند
در ریشه ها چه دید ؟
از سمت آسمان
، از انتهای مهر
اسمش بهار بود
، بر قلبمان وزید
اسمش بهار بود ،
بر خانه ها چکید
دل رفت و روی بام
شادی کنان پرید !
پ.ن : حالا که بهار جمعه را برای آمدن انتخاب کرده است ،
تو هم بهار را برای آمدن برگزین که بهار بی تو بی معناست !
پ.ن : سالی سرشار از روشنی و سربلندی برای همه آرزو می کنم .
به نام خدایی که در این نزدیکی است
دوباره بیا مادرم
کنار آسیا بنشینیم
دلم گرفته بیا درددل بکنیم
کنار سجاده ی دعا بنشینیم
تو از عــــــلی بگو که تنها ماند
من از تنی که روی صـــحرا مـــــاند
دوباره بیا لحظه های مرگ مـــحسن را
برای دختر چارســــــاله ات روایـــــت کــــن
بگو چه کشیدی دمی که تازیانه میخوردی ؟
بگو که گـــــناهت چه بود ماردم ، زهرا
مگــر تو نبودی دختر رسول الله ؟
بگو زشرم آتش و در
بـــگـــو زدرد ورنـــــج هـــــای دلـــت مـــــــادر !
بــگو که کــــینه ها چگــونــــــــــه ســوزانــدت ؟
بگــــو که یــــاس جـــــــــوان خــــانـــه ی مـــــا
چگونه خـــــم شــــــدو نــاگاه پــــــــرپـــر شــد
بس اســت مــــــــادرم نــگو!.. فقـــط بشــنو !
که بـــعد تــــو بـــــابا اســـــیر مـــاتــــــم شـــد
و بعد تو هرشــب مــــــاه کنار چــاه می آمــــد
و ابــــــر روی چـــاه مــــــــی بــــاریـــــــــد ....
و بعد تــو مــــادرحســـن ، چه تنـــــها مــانــد !
حســــــــــین ! آه... حسین ، روی صحرا ماند !
......ســـکوتـــــــــــــــ می کـــــــــنم .....!!!!
درد تازیانه را چشیـــده ای خودت ، مـــــــادر !
سر برادرت اما روی نـــــی ندیده ای مـــــادر !
تـــــــو دیده ای که بــه بابا چه طور تازیانه زدند
ولی ندیده ای که ســــری را به تیغ کینه زدند !
من این همــــــه داغ دیـــــده ام ولـــــی مـــــادر
امــــان زلحـــــظه ای که گوشـــه ی خرابه شام
تو را دوباره به شکل رقــــیه دیـــــده ام مادر ....
بــــیا دوبـــاره کنـــــار مــــــــــن بــنــشـــیـــن !
بــــیا ببــــــیـــن که دلـــــــــم روضه می خواهد
برای تــــــــــو ، پــــدر ،بـــــرادرم ....مـــــــــادر !
دل مـــــن ســـــالهاســـــت گریه می خواهد !
من خانه ی دو پرنده ام !
کبوتری بر شانه ی من آشیانه کرده ؛
هوای پرواز را درسرم می پروراند
و یک قناری خوش آواز که قفسش را
بر شانه ی دیگرم آویخته ...
من لانه ی دو پرنده ام
که بر منظره ای بارانی
میان آسمان و زمین بنا شده ام !
خداکند
که پرواز را به خاطر بیاورد
قناری !