به نام خدایی که در این نزدیکی است
ابرها می گذرند
نرم و آهسته ،
آرام و بی صدا...
ابرها، تازگی ها مرا نمی بینند
ستارگان را پنهان می کنند
و روی ماه را می پوشانند
و قله های احساس مرا لمس نمی کنند !
فریادی از عمق وحودم
خیز برمی دارد :
"من ساختمان ده طبقه نیستم
من کوهم ! کوهی پر از احساس !"
و باز برمی گردد و پژواکش در من می پیچد ،
بی آنکه ثمری داشته باشد .
کاش کمی دست از آسمان می شستند
و دستهای زمین را می شستند
این ابرها که خبری از باران ندارند!
پ.ن : ابرهایی که باران ندارند ، فقط آسمان را تیره می کنند :(
به نام خدایی که در این نزدیکی است
وقتی خورشید خرمن نورش را
روی شانه ی دنیا می گذاشت
وقتی ماه نور راز گونـــه اش را
به گونه ی دلهـا می پاشـــید
تو را من آن میانه مـی جـستم
حتی در سوسوی ستارگان من
سمت و سوی تو را می کاویدم
من هر نوری را بوســـــیده ام
هرشـمعــــی ،هـرچــراغــــی
من حتی کرم های شبتاب را
دیده ام
چرا که می دانستم
هر نوری ، طیفی از وجود نورانی توست !
راستی چه شد که من به هجوم تاریکی تن دادم ؟
منی که تمام عمر دستانم را
به گدایی نور عادت داده بودم !
تاریکی که مطلق شد
تازه می فهمی که نور چیست !
تیرگی ها تو را شیفته ی روشنایی می کنند
آنقدر که کوچکترین روزنه های نورانی را می بینی
می بویی
لمس می کنی
همان چیزهایی که در روشنایی اصلا به چشم نمی آیند !
گاهی باید در تاریکی بود تا مردمک چشمان دلت
در پی دیدن نور
بزرگ شود
اینست حکمت تاریکی ها !
به نام خدایی که در این نزدیکی است
بگو دیوار !
به پنجره هایی که عادت کرده اند
همیشه بسته بمانند ،برنمی خورد
بگو مرداب !
به جوی هایی که
پشت سنگ چین های
ناچیز کودکی بازیگوش بازمانده اند ،بر نمی خورد
بگو کـــــویر !
به زمین های تفتیده ای که به نباریدن باران
خوگرفته اند ، بر نمی خورد
بگو قطـعــه !
به غزل های بی سرو ته بر نمی خورد
بگو مجازی !
به دنیایی که حقیقت ها را
پشت خدعه های پر زرق وبرق پنهان کرده ، بر نمی خورد
بگو قفس !
به آسمانخراشهایی
که نه دسترسی به اسمان دارند ،
نه حتی زمین ، بر نمی خورد
بگو آدم! به هیچ حوایی برنمی خورد!
بگو حوا ! به هیچ آدمی برنمی خورد !
بگو حیوان !
به هیچ آدم و حوایی برنمی خورد ...
بگو ....!
هرچه می خواهی بگو !
این روزها همه خودشان را به هر خفتی عادت داده اند
هیچ چیز به هیچ غیرتی بر نمی خورد !
...
به نام خدایی که در این نزدیکی است
از آتشی گذشته ام
ولی نه به سلامت !
از اول هم نه ابراهیم بودم ،نه سیاوش
ولی آنچه در آن گام نهادم ، همان بود : آتــش
..قول گلستان که نداده بودی ،
داده بودی ؟
سوختــــــن را
گداختــــــن را
تاب می آوردم
بی تابی ام اما از خاکسترهاست
ســـــرد ،بر بــاد !
پ.ن :... فکیف اصبر علی فراقک