به نام خدا
اولین غم بزرگ دلم
بیست ودو سال پیش درست در همین روز غمی بزرگ, به بزرگی از دست دادن یک خورشید, چون میهمان ناخوانده ای در دلم جای گرفت. . هر سال به یاد آن خورشید که نگاه گرمش دلم را پر از شوق زندگی می کرد؛ قلبم را با پارچه های مشکی یی از جنس عزا و حسرت آذین می بندم . وبا گلاب اشک جای خالی اش را در روحم شستشو می دهم . وهر سال با خود می گویم آیا این منم ؟ زنده ؟ چگونه پس از او مانده ام؟ وبا خود می گویم : اگر چه خورشید رخ در نقاب خاک کشیده اما گرمای کلامش همواره ما را در سرمای زمانه حفظ کرده است.
ایام هجر را گذراندیم و زنده ایم هنوز