به نام خدا
این روزها انگار همه ی فریادهای برنیامده، طعم گلویم را تلخ کرده اند. این روزها هر وقت هوس پرواز می کنم، بالهایم زخمی ترند. این روزها چقدر سکوت سخت است و حرف زدن سخت تر.... می خواهم تورا پنهان کنم اما نمی شود. چرا هر چه تو را به پستو های نمناک قلبم می برم ،باز کنار پنجره ی چشمانم نشسته ای ؟! چرا مثل دوره گردهای سر ظهر تابستان ، اینقدر مزاحم خواب شیرین واژه هایم می شوی؟! یادم نیست اولین بار کجا دیدمت ؟کی بود؟ جمعه بود یا پنج شنبه؟ ویا حتی دوشنبه؟!.... شاید غروبی بود.وقتی خورشید روی بوم افق رنگ نارنجی میریخت. یا ظهری بی حضور خورشید؟! آنوقت که آسمان از رنگ خاکستری دلش، بغض کرده بود؟ اصلا یادم نیست . تو بگو! مثل اسطوره ها آغازت نا پیداست وهمانقدر پاکی وبکر.این روزها نه از دست تو، که از همه چیز گریزانم . مثل بوته های خاشاک که در دست بادهای کویری ، سرگردانند وسر هر تپه ای که مینشینند ، زود بلند می شوند انگار فقط وفقط به رفتن می اندیشند. من با تولحظه های با شکوهی داشته ام . اما حال این روزهایم خراب است. هر وقت تو به من نزدیک بوده ای من به خدا نزدیکتر بوده ام . هروقت تو به من نزدیک بوده ای ، مهربان تر بوده ام وحس واژه هایم آشنا تر . تو باعث سرشکستگی من نیستی اما بگذار پنهانت کنم. هیچ کس دوست ندارد مرا با تو ببیند. پس بگذار پنهانت کنم.
ای اندوه بی پایان من