به نام خدایی که در این نزدیکی است
هر روز ازپشت این پنجره می بینم:
صبح دلش می گیرد آسمان
آنقدر که خورشید هم تمام شادی اش را بر می دارد
و گوشه ای
پشت انبوه بغض های خاکستری ، پنهان می شود
ظهر که می شود؛ طوفان به پا می کند
سرش را به تمام دیوارهایی که ایستاده اند، می کوبد
درهای باز را می بندد ،
با پنجره ها هم سر جنگ دارد !
عصر ...بی قرار ، دیوانه وار ...می بارد
و می بارد ...
و می بارد ...
شب خسته می شود ،
و مثل بچه های خسته از لجاجت های روزانه
آرام می گیرد...
چقدر بهار ، آسمان را به تلاطم می کشاند .
چقدر آسمان دلم این روزها بهاری است !