به نام خدایی که در این نزدیکی است
وقتی آیینه ی دل ،
موازی آینه ی سپیده می شد
قله های دست نیافتنی نگاهت
پر می شد از لمس سرانگشتان وصال...
و روح سرکش من
در دریای این بی نهایت ِ تکثیر شده
آرام می گرفت ...
فاصله ها را صله می دادی
به بغض شاعر ی که
باران می سرود
ازابر واژه های خاکستری .
و آسمان ، خاک پای خورشیدی می شد
که از سمت گل های سرخ طلوع می کرد !
پاهایی برای سفر آماده می شدند
سفری برای لمس لحظه های نورانی صبح
برای ادراک رویاهای شبنم
روی دستان نیلوفر
و تماشای سماع بیدهای مجنون شده ،
از آواز بادهای سحرخیز !
و دستانی آماده می شدند
برای کاشتن سبزینگی
در دل تنه های تنومند درختان زمستان زده ،
برای چیدن بهار
از شاخه ی ترد و تازه ی زندگی !
پ.ن : لحظه ها در لمس بی نهایتند که جاودانه می شوند ...
برای لمس بی نهایت ، نیلوفرانه دست به دعا برداریم