به نام خدایی که در این نزدیکی است
برای من سفری باید به درون خودم
تا دوردست های احساسم و
سرزمین های نزدیک اندیشه های دم دستی ام
به سادگی تارو پود دلم
و پیچیدگی نقش های آشفتگی ام
سفری بایدتا فضای مه آلود و رازناک وجودم
سفری برای گذر از چرا ها و چگونگی ها
برای گذر از تنگه های سنگلاخ آرزوهای آبی رنگم
سفری باید برای رسیدن به آن سوی مرز کالی ها و خامی ها
سفری برای کشف افق های تازه ی جغرافیای ذات انسان -خدایی ام
سفری باید برای درک رازهای اتمی ترین انرژی مدفون شده در قلعه های سرگردانی هایم
سفری باید به عمق نگاه های پریشان ذهنم در صورت هستی
سفری به انتهای جاده ی بودن ،
برای ماندن ، باید به سفر بروم !
...و جاده ناپیداست
و سرگشتگی ام دوچندان
به چهار سوی دنیا نمی توانم بدوم
بالی برای پریدن نیست ، پایی برای رفتن ،
آنچه هست تنها حس بارانی چشم ها است
با همه ی تهیدستی ام
هنوز دلم شوق دارد
شوق لازمه ی سفر است اماکفایت نمیکند ...
جذبه ی چشمان تو بی شک مرا میزبان این اشتیاق کرده ،
من ازمیهمانی لحظه های گــُرگرفته ی خواستن می آیم
طنین صدای تو در گوش زمان پیچیده است
و من از دهان هستی تو را می شنوم
که سروده می شوی و خواهش ِتکرار بودنت ،
عطشی است در من ، که دریاها آنرا فرو نمی نشاند !
سفری باید برای من
تا رسیدن به خودم ،به خودی که" تو "شود
و تو خواسته ای که باشد .
و فکر این سفر را هم تو انداخته ای به سرم
باید که برخیزم "کفشهایم ..."؟
کفشهایم را نمی خواهم
پای افزاری همچون دل می خواهم
دلی که زیر پا هم که بود؛ راه نمای باشد !
به نام خدایی که در این نزدیکی است
خوشبخت تر بودم از این ، اگر...
روزگاری شبیه کمی دود بودم
از دل آتشی می گسستم تنم را
راه تا آسمان می گشودم
درد من رنگ خاکستری بود
سینه ی آسمان ،
دفتر درد دل های من ،
با تو از هردری بود
آرزوی من آبی شدن بود
رنگ خورشید ، آفتابی شدن بود !
همسفر با نسیم و دل و باد ،
می رسیدم به افلاک
آسمان انتهای سفر بود
آسمان زیر پاهای من بود
آسمان جای نابودی ِ بود ِ من بود
طالعم پر زبخت می بود اگر
دود ی از عود بودم زمانی
یادگاری معطر
از سویدای یک دل ، که آتش گرفته
می گسستم تنم را از آتش
راه را می گشودم به خورشید
درد خاکستری بودنم را
ازیاد می بردم آن جا
می شدم ذره ای نور
در دل آبی ِ آسمان می نشستم
عطر نابودی ِ درد خود را
بر مشام جهان می رساندم .
به نام خدا یی که در این نزدیکی است .
این بار هـــم بقیع عزادار و خـــسته است
از جور دشمنان خدا ، دلشکــسته است
ماهی دوباره رفته به آغوش خاکـــی اش
ماهی که کربلا پر وبالش شکسته است
این پنجمین گــــــل گــلزار مصطفــــــاست
از این به بعد کنار بستر مادر نشسته است
از آسمان علم وامامت اگر چه پــر کـشید
در قلب شیعه ولی خوش نشـسته است
به نام خدایی که در این نزدیکی است
همین نزدیکی ها
میان خش خش برگ های پاییزی خاطراتم
یا لبه ی پنجره ای رو به افق های روشن صبح
ویا شاید میان کرت های باغچه ی دلتنگی
یا در انحنای جاده ای مه آلود
در لحظه ی رویش بغضی کشنده
یا خشکیدن لبخندی بر صورت واژ ه ها
یا حتی کناربازیگوشی ماهی های قرمز افکارم
در حوض زندگی
یا در سرخی سیلی سکوت
بر گونه ی گلویم...
همین نزدیکی ها
نه خیلی دور
نه خیلی دیر ...
شعرم را گم کرده ام !
به نام خدایی که در این نزدیکی است
دست سرد باغبان خودش،
قصدجان ریشه کرده بود !
تیزی تبر ، زردی خزان بهانه بود !
به نام خدایی که در این نزدیکی است
تقدیم به برادر شهید حسن کاسبان ،
همسایه ای که امید دارم از شفاعتش بی بهره نمانم .
قلبت برای دل سپردن ، یک جهان جا داشت
دنیای چشمانت همیشه رنگ پـروا داشت
پروانه ی جانت سفـرکرد، آسمــــــــانی شد
جایی که سیمرغ آشیان، خورشید ماوا داشت