به نام خدا
یکی بود... ، همیشه بود ...
حتی اگر ندیدیمش !
جوی کوچکی کنار چشمه ، زندگی می کرد
همیشه صبح که میشد
آسمون ، صورتشو ، تو دل اون نگاه می کرد
ماه که از اون ور کوهها می اومد
ابرا رو کنار می زد
با قطره ها بازی می کرد
دل جوی کوچک قصه ی ما
که زلال وآبی بود..
هیچ کجا بند نمی شد
فقط می خواست بره سفر
آخرش این هوس مسافرت
اونو از چشمه جدا کرد و بُرید
دل به دریا زد و راهی شد
با کوله باری از امید
کوچکی دلیل نبود،
که آرزو های اونم کوچیک باشه
راه پر پیچ وخم ودرازی بود
از کنار کوچه ی گل ها گذشت
خونه ی ساقه و ریشه ها رو هم سر زد و رفت
یه روزی دلش واسه چشمه گرفت
یادش اومد ، آسمون چند روزیه صورتشو
توی پاکی دل اون ندیده
نکنه چیزی شده؟!
....؟!
اَمون از...
آلودگی های مسیر!...
دل جویبار کوچیک بینوا
دیگه آفتابی نبود ، دیگه مهتابی نبود
دور وبر دریا نبود،
کویری بود
ای خدا! کجای راه ، کجای کار، اشتباه بود؟...
آرزوها همه مونده ، بو گرفته
نا امیدی با دلش هم ، خوگرفته
ای خدای لحظه های مهربون !
تو این کویر بی نشون
که نه دریا بود، نه چشمه توی اون
یه آرزو ...
فقط یه آرزو براش موندنی بود
این که قطره های آخر وجود اون
بشینه تو قلب ابرا ،
وسط این آسمون...