سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام خدا

پنجره حوصله اش سر رفته بود آنقدر که صحنه ی تکراری دیوار روبرو را تماشا کرده بود . نسیم از آنجا می گذشت. پنجره صدایش کرد . نسیم لبخند زد و آرام پشت پیراهن حریر پنجره قایم شد. تن پنجره خنک شد. و با خوشحالی فریاد زد :«پیدایت کردم!!» نسیم دامن پنجره را رها کرد وچرخی زد. پنجره خیلی دلش می خواست با نسیم دنبال بازی کند . نسیم اما همیشه می گفت قایم باشک را دوست دارد. سالهاست که نسیم سر پنجره را این طوری گرم می کند تا فراموش کند نمی تواند حرکت کند...تا دل شیشه ای اش نشکند....

پی نوشت: آیا برای دوستانمان نسیم بوده ایم؟....


+ تاریخ شنبه 90/5/22ساعت 3:5 عصر نویسنده جویبار | نظر

دعای عظم البلا