به نام خدایی که دراین نزدیکی است
عصر یک روز خدا
ذهن درگیر من و
پنجره ای ساکت و سرد
و هزاران پرسش...
چه کسی می داند
که چرا پنجره ها خاموشند ؟
با خودم می گویم :
آه چه خوب !
پیچکی خم شده تا پنجره ی همسایه
وسرک می کشد انگار آنجا
چشم هایش شاید ،
پاسخ ذهن مرا هم بدهد
من از او می پرسم :
چشمهایت را خوب
بازکن تا که ببینی از آن ،
بچه ها نان و اناری دارند ؟
یا که سیبی که بگویند اپل (apple)؟
من چرا هرچه بِــِرِد(bread) می گویم
دلشان می سوزد ؟
موقع اسپل ِ(spell) دَد (dad)
حلقه ای از گل اشک ،
دور چشم ترشان می روید ؟
من نمی دانم که چرا
دختر همسایه
که لب پنجره اش ،پر ِ گلدان ِ صفاست
زنگ آخر با خود
شاخه ای گل زخیابان می چید؟
چه کسی گل ها را
به چه قیمتی خرید ؟...
وسوالات دگر ...
پیچک اما ساکت
شیشه ی پنجره را پوشانده ،
و جواب همه ی پرسش ها ...
در سکوتش مانده .
...امتحان سخت نبوده اما
برگه ی دختر همسایه ی ما
پر شد از پاسخ این پیچک ها !