به نام خدایی که محمد(ص) را برگزید.
دستان نگاهم که به گلدسته های خانه ات دخیل بست , مرغ جانم تا بلندای منبرت در روضه ی رضوان پر کشید. آنجا , در کنار منبرت همان زمین آسمانی , دلم هرگز سر از سجده برنداشت. انگاربغض سالها نبودنت یکباره ترکید و چلچراغ اشک وجودم را , وجود تاریک وغم گرفته ام را به سرزمینی از نور بدل کرد....
... چه آسمانی داشت شهری که تو در آنجا قنوت خوانده بودی . جای پای فرشته ها بر پیشانی افق دیده می شد. وخوشه های اجابت از تاک تمنا آویخته بود.
.... ومن در خانه ی تو انگار سالها زیسته بودم .آشنایی ات بادلم مثل آشنایی قطره بود با دریا . مثل دوستی نسیم بود با صورت گل سرخ ! مثل زمزمه ی آرام جویبار بود درگوش ریشه !....مثل آشنایی تو بود با من....
شهر تو اصلا زمین نداشت همه آسمان بود. دست دل تا می توانست زمزمه های عرشیان را می چید وسبدزمان را پر می کرد. پای جان تا می توانست گام هایش را بر نردبان خورشید می فشرد تا فرا سوی آن را بکاود. آنجا در شهر تو عرفان لنگ می زد .. . در شهر تو دل آسمان پر بود .آخر رنجهای تو را دیده بود....
بگذار همه ی واژه های دنیا رابه یاری بخوانم .من اضطراب آنها را برای تعبیر وجود تو به چشم می بینم. بگذار بگویم که این کار , کار واژه ها نیست. قبول کن که نقاش تصویری چون تو بر بوم هستی نکشید. میان عاشقانه هایش شنیدم که می گفت:«اگر تو نبودی آسمانها را هرگز نمی کشیدم»...(لو لاک لما خلقت الافلاک.......)