سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام خدا

اللهم عجل لولیک الفرج والنصر

این گل ها را تقدیم می کنم به همه ی دوستانی که در زلال عاطفه شان ، روحم را شستشو دادم. 
 

 

 


+ تاریخ پنج شنبه 90/6/31ساعت 6:25 صبح نویسنده جویبار | نظر

به نام خدا

من و شاگردانم

   تمام شهر،

  خیابانیست که

  شاگردانم، هر روز

   با کیفی از عصاره ی خورشید

   از آن می گذرند

   و مرا از هزار کوچه

    فاتحانه،عبور می دهند

    تمام شهر خیابانیست...


     من و شاگردانم

    آنگاه که درختان پر می ریزند ،

    به راه می افتیم

    تا سبزترین اندیشه ها را

     به مدرسه ببریم

     آنجا که درختانش

    دانا ترین درختان دنیایند.

    از هشت صبح

   خون هزار شقایق عاشق

   از دریچه های قلب من

   با مهربانی عبور می کند ادامه مطلب...

+ تاریخ دوشنبه 90/6/28ساعت 5:54 عصر نویسنده جویبار | نظر

به نام خدا

امروز نیت روزه کرده ام!

دستم را به « موس » نخواهم زد...

پایم به «وبگردی» باز نخواهد شد...

از نگاه به« مانیتور» امساک خواهم کرد...

امروز  «وبلاگ» نمی خورم و «کامنت» نمی آشامم!

بگذار معده ی وابستگی ام کمی استراحت کند!!

امروز «به روز شدن» حرام است و«فید» گذاشتن مکروه

من امروز به محرمات ومکروهات نزدیک نمی شوم.

من امروز به هر چه «مجازی» است « رد دوستی » می زنم..حتی «لایک زدن»!

من امروز به هیچ چیز «علاقمند» نیستم و برای هیچ چیز «نظر » ندارم

 امروز روزه ام....

خدایا قبول کن!

 


+ تاریخ یکشنبه 90/6/20ساعت 7:57 صبح نویسنده جویبار | نظر

به نام خدا

این روزها  انگار همه ی فریادهای برنیامده، طعم گلویم را تلخ کرده اند. این روزها هر وقت هوس پرواز می کنم، بالهایم زخمی ترند.  این روزها   چقدر سکوت سخت است و حرف زدن سخت تر.... می خواهم تورا پنهان کنم اما نمی شود. چرا هر چه تو را به پستو های نمناک قلبم می برم ،باز کنار پنجره ی چشمانم نشسته ای ؟! چرا مثل دوره گردهای سر ظهر تابستان ، اینقدر مزاحم خواب شیرین واژه هایم می شوی؟! یادم نیست اولین بار کجا دیدمت ؟کی بود؟ جمعه بود یا پنج شنبه؟ ویا حتی دوشنبه؟!.... شاید غروبی بود.وقتی خورشید روی بوم افق رنگ نارنجی میریخت. یا ظهری بی حضور خورشید؟! آنوقت که آسمان از رنگ خاکستری دلش، بغض کرده بود؟ اصلا یادم نیست . تو بگو! مثل اسطوره ها آغازت نا پیداست وهمانقدر پاکی وبکر.این روزها نه از دست تو، که از همه چیز گریزانم . مثل بوته های خاشاک که در دست بادهای کویری ، سرگردانند وسر هر تپه ای که مینشینند ، زود بلند می شوند انگار فقط وفقط به رفتن می اندیشند. من با تولحظه های با شکوهی داشته ام . اما حال این روزهایم خراب است. هر وقت تو به من نزدیک بوده ای من به خدا نزدیکتر بوده ام . هروقت تو به من نزدیک بوده ای ، مهربان تر بوده ام وحس واژه هایم آشنا تر  .  تو باعث سرشکستگی من نیستی اما بگذار پنهانت کنم. هیچ کس دوست ندارد مرا با تو ببیند. پس بگذار پنهانت کنم.

ای اندوه بی پایان من


+ تاریخ سه شنبه 90/6/15ساعت 8:42 صبح نویسنده جویبار | نظر

 

به نام خدای  گل ها

 

غنچه ای در کعبه  رویید . ودر مسجد کوفه پرپر شد . من دلم برای این غنچه ی خوشبو ی پرپر گرفته است.

 

پی نوشت1 : امشب پسر ده ساله ام از من خواست تا برایش وبلاگ بسازم .گفتم : می خواهی چه چیزی  توی وبلاگت بنویسی؟ جمله ی بالا رو گفت. من اعتقادی به وبلاگ نویسی بچه ها ندارم.(چشماشون حیفن) برای دلش این یادداشت رو گذاشتم.

پی نوشت 2: امید که همیشه عاشق علی (ع) باشی پسرم ...و علی (ع) یار ویاورت...نگاه زیبایت را به مولا، می ستایم.


+ تاریخ چهارشنبه 90/6/2ساعت 10:51 عصر نویسنده جویبار | نظر

به نام خدا

پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید.
او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد. ادامه مطلب...

+ تاریخ چهارشنبه 90/6/2ساعت 10:5 عصر نویسنده جویبار | نظر

دعای عظم البلا