سفارش تبلیغ
صبا ویژن

      از خوشحالی قلبم به شدت می تپید. معلم نگاهی به کتاب انداخت و نگاهی به بچه ها . دلم هری ریخت .به دفترم نگاه کردم. همه چیز خوب و مرتب بود . صفحه های پر شد ه از مشق هایی که دیروز به عنوان تکلیف به کلاس داده شده بود, خوش خط ، کامل و زیبا. نقطه  های آخر همه ی جملات را با مداد قرمز گذاشته بودم. سعی کرده بودم کلمات را درست همان طور که معلم می گفت روی خط زمینه بنویسم . برای اینکه صفحه ی دفترم زیباتر شود چند گل با مداد قرمز کنارش گشید ه بودم. از این همه ذوق و سلیقه که به کار برده بودم؛ احساس غرور می کردم . اما دلم همچنان شورمی زد. دل به دریا زدم. از جا بلند شدم و گفتم:« خانوم مشق ها را نمی بینید ؟» معلم استقبال کرد و از جایش بلند شد . تک تک میز ها را دید به میز ما رسید. وقتی دفتر مشقم را دید . با بی توجهی صفحه آخر آن را خط زد و آن را بست و روی میز گذاشت و به سمت میز بعدی رفت. نشستم و تصمیم گرفتم صفحه آخر مشقم را پاره کنم و فردا همان مشق را تحویل معلم بدهم.

 


+ تاریخ شنبه 90/3/14ساعت 8:33 عصر نویسنده جویبار | نظر

دعای عظم البلا