بي تو اي شوق غزلآلوده ي شبهاي من
لحظهاي حتي دلم با من هم آوايي نداشت
آنقدر خوبي كه در چشمان تو گم ميشوم
كاش چشمان تو هم اينقدر زيبايي نداشت
اين منم پنهانترين افسانه ي شبهاي تو
آنكه در مهتاب باران، شوق پيدايي نداشت
در گريز از خلوت شبها ي بيپايان خود
بي تو اما خواب چشمم هيچ لالايي نداشت
خواستم تا حرف خود را با غزل معنا كنم
زير باران نگاهت شعر معنايي نداشت
شعرهامو مينوشتم دستهايم خسته بود
در شب بارانيات، يك قطره خوانايي نداشت
ماه شب هم خويش را ميآراست با تصويرِ ابر
صورت مهتابيات هرگز خودآرايي نداشت....
بي تو اي شوق غزلآلوده ي شبهاي من
لحظهاي حتي دلم با من هم آوايي نداشت
آنقدر خوبي كه در چشمان تو گم ميشوم
كاش چشمان تو هم اينقدر زيبايي نداشت
اين منم پنهانترين افسانه ي شبهاي تو
آنكه در مهتاب باران، شوق پيدايي نداشت
در گريز از خلوت شبها ي بيپايان خود
بي تو اما خواب چشمم هيچ لالايي نداشت
خواستم تا حرف خود را با غزل معنا كنم
زير باران نگاهت شعر معنايي نداشت
شعرهامو مينوشتم دستهايم خسته بود
در شب بارانيات، يك قطره خوانايي نداشت
ماه شب هم خويش را ميآراست با تصويرِ ابر
صورت مهتابيات هرگز خودآرايي نداشت....