فاصله ها را صله مي دادي به بغض شاعر ي که باران مي سرود ازابر واژه هاي خاکستري آفرين داشت:)
فاصله ها را صله مي دادي
به بغض شاعر ي که
باران مي سرود
ازابر واژه هاي خاکستري
آفرين داشت:)
ازابر واژه هاي خاکستري...
... روي دستان نيلوفر
وقتي آيينه ي دل ،
موازي آينه ي سپيده مي شد
قله هاي دست نيافتني نگاهت
پر مي شد از لمس سرانگشتان وصال...
و روح سرکش من
در درياي اين بي نهايت ِ تکثير شده
آرام مي گرفت ...
ازابر واژه هاي خاکستري .
و آسمان ، خاک پاي خورشيدي مي شد
که از سمت گل هاي سرخ طلوع مي کرد !
پاهايي براي سفر آماده مي شدند
سفري براي لمس لحظه هاي نوراني صبح
براي ادراک روياهاي شبنم
روي دستان نيلوفر
و تماشاي سماع بيدهاي مجنون شده ،
از آواز بادهاي سحرگاهي .
و دستاني آماده مي شدند
براي کاشتن سبزينگي
در دل تنه هاي تنومند درختان زمستان زده ،
براي چيدن بهار
از شاخه ي ترد و تازه ي زندگي !